یازده و بیست دقیقه شب ..
آن شب که با من حرف میزدی یادت هست ؟
یک چیزهایی گفتی که هیچکس نگفته بود ! که خودم هم نمیدانستم
اجازه گرفتی که راحت تر باشی ، صمیمی تر
یادت هست گفتی دوستم داری ؟
مثل همیشه صندلی عقب پشت سر راننده نشسته بودم
بابا رفته بود پیتزا بخرد ، هوا گرم نبود ، داغ بود ..
تسبیح شاه مقصودم هم دستم بود ، چه میگفتم ؟ نمیدانم ..
هزار تایی چراغ رنگی ِرو به رویم به درخت ها آویزان بود
لازم نبود مثل همیشه چشمهایم را نیمه بسته کنم
آن چیزهایی که توی چشمهایم بودند کارم را راحت تر کرده بود
شب .. شب که میشه تو کوچه غم .. اشک من میشه ستاره ..
یادت هست ؟ همان ها .. بعدش اینها را دیدم
باور میکنی که فتوشاپ نیستند ؟
همه شان قلب شده بودند .. بشمار..
نظرات شما عزیزان: